فقط به خاطر پسرت
تحویل دار بانک بودم . یک روز پسربچه ای یک قبض آورد تا پرداخت کند دقایق پایانی ساعت کار بانک بود ، به او گفتم: پسر جان ! وقتش گذشته ، سایت ها را بسته ایم. فردا صبح بیاور تا از تو بگیریم. پسر گفت: می دونی من پسر کی هستم؟ اگر پدرم را هم بیاورم همین رو می گویی؟ گفتم: پسر هرکی باشی! ساعت کاری بانک تمام شده پسر جان!
پسر رفت و چند دقیقه بعد با مردی آمد که لباس هایی کهنه و چهره ای رنجور داشت. فهمیدم این مرد پدر آن پسربچه است و به قصد احترام بلند شدم و قبض و پولش را دریافت کردم . ته قبض را مهر کردم و به او دادم و آن را گذاشتم ته کشو تا فردا صبح پرداخت کنم. هنگام خداحافظی پسر به من گفت: دیدی گفتم اگر بابایم را بیاورم ، نمی توانی به او نه بگویی ! و بعد خندید. پدرش که این جمله را شنید، به پسرش گفت: برو جلوی در من هم می آیم. سپس به من گفت: از شما ممنونم از این که جلوی پسرم من را بزرگ کردی.
به او گفتم: به خاطر تو نبود به خاطر پسرت بود ، از دیدگاه فرزند، پدر قدردمندترین انسانها و تنهاترین کسی است که می تواند همه مشکلات را حل کند درست نبود به باورش ضربه می زدم.
ماهنامه فرهنگی اجتماعی آشنا شماره192